شب هجران


 

نویسنده : اکبر رضي زاده
منبع : سایت راسخون




 

از پاي فتاديم ، چو آمد شب هجران
در درد بمانديم ، چو از دست دوا رفت
 

ماه در کمرکش مشرق خودنمايي مي کرد و شاهد فرو رفتن آرام آرام خورشيد، در پشت کوه هاي سر به فلک کشيده ي مغرب بود، اما آسمان هنوز روشن بود و مملو از ابرهاي سپيد پنبه اي که حرير نرم خود را بر سر و کول شهر مي گستراند.
صداي جيک جيک ملايم گنجشک ها و قار قار ممتد کلاغ ها فضاي کوچه ها و خيابانها را پرکرده و در رگهاي کم جان خورشيد بي رمق دويده بود.
کبوتري به رنگ خاکستري روشن از دل ابرها بال مي گشود و به سوي شهر روانه بود. سايه اي به بلنداي آسمان داشت که او را به فرشته ي سپيدپوشي با بالهايي نرم و لطيف، و ديهيمي بر سر، مانند کرده بود.
کبوتر سپيدپوش با عطري گس و پروازي رخوت آور،آهسته آهسته بال بر هم مي کوبيد و با ديهيم رنگين روي سر و چشمان چون فرشته ها، آرام بر بام خانه اي نشست و به درون خانه حلول کرد.
« ببين باباجون ديروز دوبار از املاء بيست آوردم.»
- آفرين دختر کوچولوي قشنگم. تو بچه ي بسيار خوبي هستي عزيزم.
- خانم معلم ديروز منو بغل کرد و دو تا ماچ از صورتم کرد و به بچه ها گفت: «بچه ها، ببينين فرشته ، همه ي نمره هاش بيسته. همه براش دست بزنيد و با صداي بلند بگين : صد آفرين بر فرشته ي زيباي درسخوان !»
- باريکلا دخترم. خدا حفظت کنه. حالا که اين طور شد به مامانت مي گم يه عروسک موطلايي خوشگل برات جايزه بخره.
- از اون عروسکا که مي خندن و بعد خوابشون مي بره ؟
- آره عزيزم. از همونا.
- پس حرف هم بزنه ها !...
- چي؟... حرف بزنه!... مگه عروسکي هم وجود داره که حرف بزنه؟!
-بله. مثلاً خود من ! مگه يادتون نيس که گاهي به ام مي گفتين: عروسک خوشگل من؟!...
- قاه... قاه... قاه... آره باباجون يادم اومد. اما آخه منظور من از اين حرف اين نبود که تو عروسک هستي!
- پس دروغ مي گفتين! هان؟... مگه يادتون نيست که خودتون مي گفتين: دروغگو دشمن خداست؟!
- نه پدرجون... يعني بله پدرجون... اما آخه منظور من اين بود که تو مثل يه عروسک خوشگل و خوب و نازنين هستي. خوب ديگه حالا پاشو برو يه شونه به موهاي قشنگت بزن و بعد بشين سر درس و مشقت، تا من هم برم يک کم استراحت کنم.
- چي؟... استراحت کنين!... مگه با اون اورکت پشمي و پوتين هاي چرمي مي شه استراحت کرد؟ اصلاً باباجون چرا شما پا نمي شين اين لباسهاي سربازي تون رو دربيارين ، مگه اينجا جبهه است؟!
- نه عزيز دل بابا، اينجا جبهه نيست. ولي مي دوني که يه سرباز وطن هميشه بايد حاضر به جنگ باشه. اونم حالا که در حال آماده باش هستيم.
- اوه!... آماده باش ديگه چيه؟ من معني حرفاتون رو نمي فهمم. پاشو پدرجون. پاشو « نون بيار کباب ببر» بازي کنيم. آخه خيلي وقت که ديگه با من بازي نکردين. من حوصله م سررفته.
- چي... نون بيار کباب ببر؟ آخه چيزه بابا... تو که ديگه بچه نيستی. ماشالا ، ماشالا خانوم شدي. الان کلاس اولي. اصلاً من بايد برم.... بايد برم.... بايد برم يه کم استراحت کنم. تو هم پاشو برو بشين سر درسهات تا فردا صبح دوباره خانم معلمت بغلت کنه ، يه ماچ از صورت قشنگت بکنه و به همکلاسات بگه : بچه ها ، همه بگين آفرين بر فرشته ي زيباي کوچولو !
- نمي خوام... اصلاً نمي خوام پدرجون. شما با اون لباسهاي سربازي مگه مي تونين استراحت کنين؟... اگه راس راسي مي خواين استراحت کنين، بايد پاشين اون تفنگتونو قايم کنين و پوتين ها و لباس هاتون رو در بيارين. آخه من ديگه از ديدن اين لباسهاي پلنگي وحشتناک خسته شدم!...
- اوه.... فرشته ي زيباي پدر. بسه ديگه عزيزم. تو که ديگه بچه کوچولو نيستی. هزار ماشالا هفت سالته. تو را خدا از من نخواه اين کار رو بکنم. پاشو قربونت برم. پاشو برو سر درس و مشقت. من ديگه داره ديرم مي شه. مگه نمي خواي مامان برات يه عروسک قشنگ موطلايي بخره ؟
- پس به شرط اينکه حرفم بزنه ها !
- باشه خوشگلم. مي گم عروسک حرف زن برات بخره. پاشو پدر جون!
- خيلي خوب بابا. ولي...
- ديگه ولي ، ملي نداره دختر خوبم.
- پس به يه شرط !
- چه شرطي؟
- به شرط اينکه شما هم پاشي او لباس هاي سربازي رو از تنت دربياري.
- اوه... دختر خوبم تو رو خدا اين قدر عذابم نده. اين غير ممکنه. من بايد برم. اگه اذيتم کني، دوباره کوچيک مي شما!... آخه مگه نمي دوني، جنگه؟ بعثي هاي متجاوز عراقي به کشورمون حمله کردن. اگه ما لباس به قول تو پلنگي رو دربياريم و نريم جلوشون رو بگيريم، او بي شرف ها همه ي بچه ها رو، همه ي مامانا رو، همه ي باباها رو مي کشن. تو بايد اين حرفا رو بفهمي عزيزم. تو بايد درک کني. چاره اي هم نيس. تو مجبوري که اين حرفا رو درک کني. تو بچه ي خيلي خوب و مقاومي هستی. مگه نه عزيزم؟!
- نه خوب نيستم. من اصلاً معني اين حرفاتو نمي فهمم. من فقط مي خوام تو پيشم بموني.مي خوام من و مامانو تنها نذاري. مي خوام...
- واي!... عزيز دلم دوباره برگشتي خونه ي اولت. اين قدر جگر بابا رو خون نکن. من بايد برگردم. بايد استراحت کنم. بگو که اينو درک مي کني. چاره اي نيست دخترم. باباي هزاران بچه کوچولوي ديگه هم رفتند. بايد رفت خوشگلم. اگه نريم صدامي هاي نامرد همه جارو با خاک و خون يکسان مي کنند. بايد رفت. بايد کوچيک شد. کوچک و کوچکتر. اون قدر که بتوني بزرگي خدا رو احساس کني. به همون اندازه اي که توي اون قاب عکس هستم. به اندازه ي يه کبوتر. يه کبوتر سپيدپوش. کبوتري که بتونه از توي اون قاب عکس بيرون بياد و پرواز کنه تو آسمونا. بره اون بالابالاها. بره لاي ابرهاي سپيد پنبه اي. آخه مگه نمي دوني خونه ي خدا اون جاست. بره در خونه ي خدا رو بزنه. اون وقت مي دوني چي مي شه؟!...
- نه نمي دونم چي مي شه!... اصلاً نمي خوام بدونم چي مي شه. هر طور مي خواد بشه، بشه. اصلاً برام مهم نيس. من دلم مي خواد تو پيش من و مامان بموني. دلم مي خواد کوچيک نشي. اندازه ي اون قاب عکس. با اون تفنگت. همچي لوله شو گرفتي که انگاري الان بال در مي ياره و فرار مي کنه!....
- اوه عزيز خوشگل بابا. تو را خدا گريه نکن. من ديگه نمي دونم به تو چي بگم! تو نباس از اين حرفا بزني. خدا خونه ي ظلم صدام رو خراب کنه که اين قدر جنايت کرد. اين چيزها چيه که تو مي گي؟ خيلي از جووناي مملکت رفتند. اگه لازم شد همه بايد برند. من هم يکي، مثل بقيه. تو بچه ي فهميده اي هستي. بايد درک کني که من چي مي گم. البته مي دونم فهميدن اين صحبت ها براي تو سخته، ولي چاره اي نيس. بايد بفهمي. بايد... خوب ديگه عزيزم من رفتم. سعي کن هميشه شجاع باشي. سعي کن بايدها رو بپذيري. خوب خدا نگهدار دختر فداکار بابا. خداحافظ!!!
- اِ... اِ... اِ... باباجون نه!... تو را خدا... خواهش مي کنم... باباجون نه... تو رو خدا کوچيک نشو. من نمي خوام تو اندازه ي اون کبوتر سپيدپوش بشي. کبوتري که بتونه از توي اون قاب عکس بيرون بياد و پرواز کنه توي آسمونا... من نمي خوام تنها بمونم. مگه توي اون قاب عکس چه خبره؟! برگرد. خواهش مي کنم. التماس مي کنم. من مي خوام دوباره روي زانوهات بشينم. مي خوام با دستات بازي کنم. مي خوام دوباره مثل اون روز ، موهاي پشت دستات رو بکنم ، و تو بگي: آوخ... پدرسوخته دوباره موهاي منو کندي؟!... و بعد ذوق زده فشارم بدي ميون بازوهات و دو تا ماچم کني. خواهش مي کنم...
ديگر فقط سکوت بود و خشم طبيعت!.... با رؤياهايي رنگين و ملال آور. صداي شکسته شدن شيشه هاي قاب عکس، با جاري شدن خون زلال کمرنگي که از مشت گره خورده ي دخترک مي چکيد، در هم آميخت. و تصوير سربازي تفنگ به دست، بر گلهاي روي فرش نقش بست!...
کبوتر خاکستري رنگ از پشت بام خانه برخاست و آرام آرام بال گشود و در افق ها از نظر دور شد. سايه اي به بلنداي آسمان، و ديهيمي رنگين بر سر داشت که او را به فرشته ي سپيدپوشي مانند کرده بود.
بوي عطر گس در فضا پيچيده، که همه ي شهر را معطر نموده بود.